«جوجه کوچولو» آخرین جوجهای بود که میخواست از تخم بیرون بیاید. بیست روز تمام شده بود، اما جوجه از تخم بیرون نمیآمد، چون هوا سرد بود. مادرش او را صدا کرد و گفت: «بیا بیرون. بیست روزت تمام شده!»
بخوانیددنیای کودکان
قصه صوتی کودکانه: مزرعه ای در هندوانه / با صدای: مریم نشیبا
خانوم بُزی از صبح تا شب توی مزرعهی کوچیکش کار میکرد و شبها هم همیشه خواب مزرعه رو میدید. یه روز خرگوش کوچولو از راه رسید و با خانوم بزی سلام و احوالپرسی کرد و گفت: «من هم دلم میخواد یه مزرعه داشته باشم، با یه عالمه هندونه».
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: صداهای شب / از تاریکی شب نترسیم
آن شب علی خوابش نمیبرد. مرتب غلت میزد و این پهلو آن پهلو میشد. هرچه بیشتر از شب میگذشت، ترس علی هم بیشتر میشد. صدای رفتوآمد ماشینها کم شده بود و از کوچه هم صدای کسی به گوش نمیرسید.
بخوانیدقصه کودکانه: سفر دور و دراز / کرم خاکی ماجراجو
در یک روستای کوچک، در خانهای قدیمی باغچهی بزرگ و سرسبزی بود. باغچهای پر از گلها و درختها و سبزیهای مختلف. در این باغچه کرم کوچولویی با مادر و پدر و یازده برادر و خواهرش زندگی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: یک روز خوب / خوش بین باشید و انرژی مثبت داشته باشید
ساعت زنگ زد. یوسف کوچولو از خواب بیدار شد. شب دیر خوابیده بود و هنوز خوابش میآمد. تا آمد از جا بلند شود، دستش خورد به ساعت و دنگ... ساعت افتاد و شکست.
بخوانید