روزی، روزگاری، در ده دوری، مرد فقیری به نام حمیدبیک با همسرش زندگی میکرد. تنها چیزی که آنها داشتند گاوی بود که از همهی گاوهای ده بیشتر شیر میداد.
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه روستایی: ریحانه خاتون و پسرش / تفاوت بچه انسان و بچه حیوانات
گلی بود، گلدانی بود. باغی بود، باغبانی بود. مادری بود، پسری بود. اسم مادر، ریحانه خاتون بود. ریحانه خاتون، زن سادهدلی بود. پسر کوچولوی ریحانه خاتون تازه یک سالش شده بود.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: آسمان چه رنگ بود؟ / به نظرات دیگران احترام بگذارید
غروب بود. پاییز برگ درختها را زرد کرده بود. باد برگهای زرد را روی زمین ریخته بود. مزرعه پر از برگهای زرد بود. آن روز، از صبح زود، هوا ابری بود و نزدیک غروب رعد غرید. برق در آسمان دوید. بارانی تند بارید.
بخوانید2 قصه صوتی کودکانه: پرچین قدیمی + کبوترها و کلاغها + متن فارسی قصه / قصه گو: خاله مهناز 54#
جلوی مزرعهای کوچک یه پرچین چوبی بود. اون پرچین، قدیمی و کهنه شده بود. سالهای زیادی بود که اون تو اون مزرعه زندگی میکرد. اون روز هم، مثل هرروز، وقتی پرچین صدای بچهها رو شنید، چوبهاش شروع کرد به لرزیدن و گفت: «وای، باز اومدن.»
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: یه تکه آسمان به من بده + متن فارسی قصه / قصه گو: خاله مهناز 53#
ر
بخوانید