یه روز غروب جمعه رفت حسنی تو کوچه گرسنه بود حسابی رفت بخره کلوچه دید بچهها گرفتند یه گربهی بیچاره گربه اسیر اونهاست راه فرار نداره
بخوانیدشعر کودکانه
کتاب شعر کودکانه: حسنی و ماهی طلایی
حسنیِ ما ماهی داره ماهی شو خیلی دوست داره یه ماهی کوچیک و ناز حسنی بهش میگفت: ناناز
بخوانیدشعر و قصه کودکانه: حسنی انقدر لج نکن!
حسنی از خواب بیدار شد روی دوچرخهاش سوار شد پاچهی شلوار رو تا زد روی زین پرید و پا زد دور حیاط چرخ میزد تُرمز و تکچرخ میزد خاله جون هر چی صداش کرد حسنی فقط نگاش کرد
بخوانیدشعر و قصه کودکانه: حسنی میخواد بره فضا
باز یکی بود یکی نبود اونور این چرخ کبود تو سرزمین قصهها بهجز خدا هیشکی نبود اما چرا، یادم نبود انگاری اونجا یکی بود تو یه ده سبز و قشنگ یه پسر شیطونی بود
بخوانیدکتاب شعر کودکانه: حسنی ما دکتر شده
نون و پنیر تازه دفتر قصه بازه شربت و شیر و بستنی اومد دوباره حسنی حسنی تو یه درمانگاه میکرد به دکتر نگاه اینور و اون ور میزد به هر مریض سر میزد
بخوانید