تو دورترین شهر زمین، یه سرزمین، یه جای سبز و پردرخت، یک زن خوب و مهربون تنهایی زندگی میکرد، نه همسری، نه بچهای، هیچکسو تو دنیا نداشت شب که میشد، ماه میاومد تو آسمون، تنهایی سر رو بالش خودش میذاشت.
بخوانیدشعر کودکانه
شعر کودکانه: ببین خدا چه ها داد || رازهای آفرینش خداوند در جهان جانوران
خدای این جهان داد به اسب و گاوِ كوشا بجای کفش و پنجه سُمی قشنگ و زیبا سمش بهجای کفش است ببین که بچه آهو بدون رنج و مشكل قدم زند به هر سو
بخوانیدشعر کودکانه مذهبی: با یک بالُن پریدیم، هفتتا بهشتُ دیدیم
آهای آهای بچهها سلام من بر شما با نام پروردگار شروع میشه شعر ما تو دلهامون بهاره میریم سفر دوباره یک سفر معنوی که خیلی فایده داره
بخوانیدکتاب شعر کودکانه: حسنی و نقشه
یه روز و روزگاری تو گرمای تابستون حسنی، خوشحال و خندون دوید از خونه بیرون حسنی دوید به اینطرف حسنی دوید به اون طرف همبازی شد با سبزهها با غنچه و گل و علف
بخوانیدکتاب شعر کودکانه: حسنی و گلباقالی
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، میان یک دشت قشنگ، پر از گلهای رنگارنگ، پر از پروانههای خالخالی، یک گوسالۀ کوچولو به اسم «گلباقالی» نشسته بود گریه میکرد. «گلباقالی» غمگین بود. چشمهای قشنگش از اشک سنگین بود. میدانید چرا گریه میکرد؟
بخوانید