روزی روزگاری نخود سیاهی بود که آرزوی بزرگی داشت. آرزویش این بود که از یک کوه بلند بالا برود و به نوک آن برسد. چرا؟ چون نقشهای در سر داشت. نقشهاش چه بود؟ آخر قصه معلوم میشود.
بخوانیدقصه های کودکانه
داستان کودکانه: دختر نارنج و پسر سینی / به خواست خدا همهچیز ممکنه!
سینی گرد نقرهای نشسته بود روی طاقچه. یک هندوانهی گرد و بزرگ آوردند و گذاشتند وسط سینی. چاقو زدند به دلش و دو نیمش کردند. سرخ و رسیده بود و شیرین.
بخوانیدداستان کودکانه: پری کوچولوی هفتآسمان / نوشته: شکوه قاسم نیا
پریِ کوچکی بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگی میکرد. پری کوچولوی قصهی ما هنوز بال نداشت، برای همین نمیتوانست مثل مادرش پرواز کند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: خرگوش خوشرو و سنجاب اخمو / بچه باید خوشرو باشه
خانم خرگوشه و آقا خرگوشه از داشتن پسر مهربان و خوشرویشان خیلی خوشحال و راضی بودند. برعکس، آقا سنجابه و خانم سنجابه خیلی از دست پسر اخمویشان ناراحت بودند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: همکلاسی جدید / دوست خوب خود را نگه دارید
صبح که زنگ کلاس زده شد و همه به کلاس آمدند، خانم معلم درحالیکه دست دختر کوچولویی را در دست داشت وارد کلاس شد. سپس رو به بچهها کرد و گفت: «بچهها، از امروز یک شاگرد به کلاس ما اضافه میشود.
بخوانید