آقای مربع خیلی غمگین بود. چون یکی از ضلعهایش را گم کرده بود. آن شب در خانهی دایرهی بزرگ مهمانی خوبی برپا بود. همه دعوت شده بودند. آقای مربع هم دعوت شده بود، اما چطور میتوانست بدون یک ضلع به آن مهمانی برود؟
بخوانیدقصه های کودکانه
داستان کودکانه: درینگ درینگ… آقا تلفن زنگ میزنه / همیشه خوش خبر باشی
یک آقا تلفن بود که روی یک میز زندگی میکرد. میز کجا بود؟ توی یک اتاق. اتاق کجا بود؟ توی یک خانه.
بخوانیدداستان کودکانه آموزنده: نخود سیاه و آرزوی بزرگش / خواستن، توانستن است
روزی روزگاری نخود سیاهی بود که آرزوی بزرگی داشت. آرزویش این بود که از یک کوه بلند بالا برود و به نوک آن برسد. چرا؟ چون نقشهای در سر داشت. نقشهاش چه بود؟ آخر قصه معلوم میشود.
بخوانیدداستان کودکانه: دختر نارنج و پسر سینی / به خواست خدا همهچیز ممکنه!
سینی گرد نقرهای نشسته بود روی طاقچه. یک هندوانهی گرد و بزرگ آوردند و گذاشتند وسط سینی. چاقو زدند به دلش و دو نیمش کردند. سرخ و رسیده بود و شیرین.
بخوانیدداستان کودکانه: پری کوچولوی هفتآسمان / نوشته: شکوه قاسم نیا
پریِ کوچکی بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگی میکرد. پری کوچولوی قصهی ما هنوز بال نداشت، برای همین نمیتوانست مثل مادرش پرواز کند.
بخوانید