روزی، روزگاری، در ده دوری، مرد فقیری به نام حمیدبیک با همسرش زندگی میکرد. تنها چیزی که آنها داشتند گاوی بود که از همهی گاوهای ده بیشتر شیر میداد.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه روستایی: ریحانه خاتون و پسرش / تفاوت بچه انسان و بچه حیوانات
گلی بود، گلدانی بود. باغی بود، باغبانی بود. مادری بود، پسری بود. اسم مادر، ریحانه خاتون بود. ریحانه خاتون، زن سادهدلی بود. پسر کوچولوی ریحانه خاتون تازه یک سالش شده بود.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: آسمان چه رنگ بود؟ / به نظرات دیگران احترام بگذارید
غروب بود. پاییز برگ درختها را زرد کرده بود. باد برگهای زرد را روی زمین ریخته بود. مزرعه پر از برگهای زرد بود. آن روز، از صبح زود، هوا ابری بود و نزدیک غروب رعد غرید. برق در آسمان دوید. بارانی تند بارید.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: خاله گنجشکه و ننه کلاغه / آینده نگر باشیم تا به مشکل برنخوریم
یکی بود، یکی نبود. توی یک درختزار، خاله گنجشکه و ننه کلاغه همسایه بودند. خاله گنجشکه اهل کار بود. از صبح تا شب به فکر تمیز کردن لانه و جمعآوری دانه بود؛ اما ننه کلاغه سربههوا بود.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: میهمان روباه / گاهی باید حیله و مکر مثبت داشت
یکی بود یکی نبود. توی یک جنگل پر از درخت، خرس و گرگ و روباهی زندگی میکردند. روباه از دست خرس و گرگ بیچاره شده بود؛ چون هرچه شکار میکرد، آن دو بهزور از او میگرفتند و روباه همیشه گرسنه میماند.
بخوانید