جیرجیرک چشمهای کوچولو و قشنگش را باز کرد و دید وقتش شده، موقع جیرجیر کردن است. جیرجیرک کوچولو همینکه میدید خورشید خانم میرود تا بخوابد، میفهمید که شب شده و موقع جیرجیر کردن است.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه: سهچرخهی قرمز || ارزش دوستان خوب!
رضا کوچولو آن روز صبح با خوشحالی از خواب بیدار شد. چون پدرش که مدتی در سفر بود، شب پیش برگشته و یک سهچرخهی کوچک و قرمز برای رضا آورده بود.
بخوانیدقصه کودکانه: گوشهای خرگوش بازیگوش || همانطوری که هستیم زیبا هستیم.
خرگوش کوچولویی بود که در یک جنگل قشنگ و سرسبز زندگی میکرد. یک روز خرگوش کوچولو همراه مادرش به کنار رودخانه رفت تا آب بیاورند، ناگهان در آب، عکس خودش را دید.
بخوانیدقصه کودکانه: پیچک کوچک || کوچولوها هم بزرگ میشن!
در باغچهی کوچک و سرسبزی که پر از گیاهان و گلها و درختان مختلف بود، روزی پیچک کوچکی، ساقهی نازک و ظریفش را از زیر خاک بیرون آورد و با خوشحالی به اطرافش نگاه کرد. همهجا سبز و زیبا بود.
بخوانیدقصه کودکانه: بابک و آرزوهای بزرگ || آرزوی مسافرت
یکی بود یکی نبود. در شهری قشنگ و سرسبز نزدیک کوههای بلند، پسر خوب و زرنگی زندگی میکرد به اسم «بابک». بابک پسر باادب و عاقلی بود. مامان و بابای بابک از او خیلیخیلی راضی بودند. چون بابک به حرف بزرگترها گوش میداد و همیشه از خواهر کوچکش مراقبت میکرد؛
بخوانید