روزی از روزها توی یک آشپزخانه ظرفها و قاشقها و چنگالها داشتند باهم میگفتند و میخندیدند. در این وقت یک دیگ -یعنی قابلمهی خیلی بزرگ - به آشپزخانه آمد. ظرفهای آشپزخانه از دیدن دیگ تعجب کردند. برای اینکه بیشتر آنها تا آنوقت دیگ ندیده بودند.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه آموزنده: گل آفتابگردان و پروانه | با هرکسی دوست نشو!
روزی روزگاری در یک باغ قشنگ که پر از گلهای رنگووارنگ بود، گل آفتابگردانی هم زندگی میکرد. این گل آفتابگردان یک دوست خوب و مهربان داشت. دوست او کی بود؟ یک پروانهی قشنگ که بالهای رنگووارنگ و قشنگی هم داشت.
بخوانیدقصه کودکانه: آواز کلاغها و گنجشکها || همسایه ها را اذیت نکنید!
روزی روزگاری در باغی پرندههای جورواجور و کوچک و بزرگ آشیانه داشتند. پرندهها زندگی شاد و شیرینی داشتند تا اینکه چند خانوادهی کلاغ هم به آن باغ آمدند و آشیانه ساختند. با آمدن کلاغها در آن باغ، خواب و خوراک از پرندهها گرفته شد.
بخوانیدقصه کودکانه: بازی بزغاله و بره | بی اجازه جایی نروید!
روزی روزگاری گلهای از روستا برای چریدن به صحرا رفت. در میان گوسفندها و بزها، بزغاله و برهای خیلی باهم دوست بودند. آنها تا به صحرا رسیدند بیآنکه به دیگران بگویند که میخواهند چهکار بکنند، از گله جدا شدند و توی صحرا سرگرم بازی شدند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: پارو و جارو و برف اول زمستان | هر ابزاری برای کاری خوب است!
روزی از روزها که فصل پاییز کمکم داشت تمام میشد، یک پارو به حیاط خانهای رفت. پارو گوشهی حیاط ایستاد و نگاه کرد. او دوست داشت هر چه زودتر آنجا کار کند تا همه دوستش داشته باشند. پارو توی این فکرها بود که از آن گوشهی حیاط صدایی را شنید: «تو اینجا چهکار میکنی پارو؟ مگر چه خبر شده؟»
بخوانید