روزی بود و روزگاری. در زمانهای نهچندان دور، مرد هیزمشکنی زندگی میکرد که هفت پسر داشت. پسرها همیشه باهم دعوا داشتند. مثل سگ و گربه به هم میپریدند. سر هر چیزی بگوومگو میکردند.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه: میخواهم سفید باشم | همینجوری که هستی قشنگ تری
جنگلی بود سبز و خرم. در گوشهای از این جنگل یک درخت توخالی بود. این درخت لانهی خرگوشها بود. خانم خرگوشه، آقا خرگوشه و خرگوش کوچولویی به اسم شلیل در آنجا زندگی میکردند. همهی آنها رنگشان قهوهای بود.
بخوانیدقصه کودکانه: جوجه اردک ششم | اردکی که از آب می ترسید
روزها بود که خانم کوآک روی تخمهایش نشسته بود. بالاخره شش تا جوجه اردک زرد از تخمها بیرون آمدند. خانم اردکه با غرور به جوجههایش نگاه کرد. بعد هم بهطرف آبگیر رفت و جوجههایش هم پشت سرش به راه افتادند.
بخوانیدقصه کودکانه: توپ سبز سودابه | قورباغه باهوش در برکه آب
سودابه و مسعود در مزرعهی کوچکی زندگی میکردند. در جلوی مزرعه آبگیری بود و جلوتر از آن هم جنگل. سودابه کوچولو یک توپ سبز داشت. یک روز صبح میخواست توپبازی کند؛ ولی هرچه گشت توپش را پیدا نکرد. او بهطرف برادرش رفت. مسعود روی بالاترین پلهی نردبان نشسته بود.
بخوانیدقصه کودکانه: اردلان و اسب مردنی | دزدی توی روز روشن
در زمانهای دور، مردی بود به نام اردلان. او هرسال به خانهی دوستش میرفت و مقدار زیادی خرما برایش میبرد. خانهی دوست او در شهر دیگری بود. اردلان اسبی نداشت و همیشه پیاده آن راه را میرفت.
بخوانید