صدسال پیش در دهکدهای چوپان فقیری زندگی میکرد. او از گوسفندان مردم نگهداری مینمود و در ازای این کار روزی یک پیاله روغن مزد میگرفت. او مقداری از روغن را مصرف میکرد و بقیه را توی یک کوزهی سفالی میریخت و کوزه را از سقف کلبهاش میآویخت.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه های قشنگ فارسی: فرشته و دزد / گوسفندی که سگ شد
قصه نویسان نوشتهاند که: پیرمرد فقیری در کلبهای کوچک زندگی میکرد. تمام دارائی و ثروت پیرمرد فقط یک گوسفند بود. او با شیر گوسفند تغذیه مینمود و با پشم آن لباس برای خود درست میکرد و بهاینترتیب روزگار خود را میگذرانید.
بخوانیدقصه های جنگ نرم: پلیس مهربان محلهی ما / پلیس، ضامن امنیت و آرامش
سلام بچهها! من هُدی هستم و توی یکی از محلههای شهر شما زندگی میکنم. محلهی ما جای خیلی امن و آرامی است. برای همین، بچهها همیشه در کوچه بازی میکنند و پدرها ماشینهایشان را در کوچه پارک میکنند. حتی وقتی همسایهها به سفر میروند و هیچکس خانهشان نیست، همیشه خیالشان راحت است
بخوانیدقصه کودکانه: ننه سرما / دختر مهربان در سرزمین خوشبختی
زنی بود که شوهرش مرده بود و دو دختر داشت. یکی از دخترها زرنگ و زیبا و دختر دیگر زشت و تنبل بود. دختر زشت، دختر واقعی بیوهزن بود و دختر زیبا، دختر شوهرش. برای همین بیوهزن او را دوست نداشت و مجبورش میکرد تا همهی کارهای سخت خانه را بهتنهایی انجام بدهد.
بخوانیدقصه کودکانه: سه ارثیه / پدری که راه ثروت را به فرزندانش آموخت
مردی سه پسر داشت. روزی سه پسرش را صدا کرد و به اولی یک خروس، به دومی یک داس و به سومی یک گربه داد. بعد به آنها گفت: «من دیگر پیر شدهام و مرگم نزدیک است. برای همین میخواهم آیندهی شما را تأمین کنم.
بخوانید