روزی روزگاری دختری بود به نام گرتل. گرتل آشپز بود، اما یک آشپز شکمو. او دستپخت خوبی داشت. ولی عادت بدی داشت، عادتش این بود که اول خودش از غذایی که درست میکرد، میخورد و میگفت: «آشپز باید بداند غذایش چه مزهای دارد.»
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه پیش از خواب: هنسل و گرتل در خانهی شکلاتی
هیزمشکنی بود که از مال دنیا چیزی نداشت، هیزمشکن کنار جنگل بزرگی زندگی میکرد. او بهسختی میتوانست یک وعده نان خالی برای زن و پسر و دخترش که «هَنسل» و «گِرِتل» نام داشتند، تهیه کند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: صداهای شب / از تاریکی شب نترسیم
آن شب علی خوابش نمیبرد. مرتب غلت میزد و این پهلو آن پهلو میشد. هرچه بیشتر از شب میگذشت، ترس علی هم بیشتر میشد. صدای رفتوآمد ماشینها کم شده بود و از کوچه هم صدای کسی به گوش نمیرسید.
بخوانیدقصه کودکانه: سفر دور و دراز / کرم خاکی ماجراجو
در یک روستای کوچک، در خانهای قدیمی باغچهی بزرگ و سرسبزی بود. باغچهای پر از گلها و درختها و سبزیهای مختلف. در این باغچه کرم کوچولویی با مادر و پدر و یازده برادر و خواهرش زندگی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: یک روز خوب / خوش بین باشید و انرژی مثبت داشته باشید
ساعت زنگ زد. یوسف کوچولو از خواب بیدار شد. شب دیر خوابیده بود و هنوز خوابش میآمد. تا آمد از جا بلند شود، دستش خورد به ساعت و دنگ... ساعت افتاد و شکست.
بخوانید