در کنار رودخانه درخت بلوط بزرگی بود که شاخههای بزرگ و محکمی داشت. در نزدیکی این درخت، نی کوچکی سبز شد.
بخوانیدقصه های کودکانه
داستان کودکانه شب: درخت بلوط غمگین / درختان در زمستان به خواب میروند
فصل پاییز بود و درخت بلوط خیلی ناراحت بود. او به درخت کاج که کنارش بود، گفت: «نمیدانم چهکار کنم. همهی برگهای من ریخته است.»
بخوانیدداستان کودکانه: غولهای کوچک / کوتولههای مهربان
در وسط یک جنگل، شهر زیبایی قرار داشت. مردم آن شهر همیشه خوشحال بودند، چون آدم کوتولهها شبها میآمدند و کارهای ناتمام آنها را تمام میکردند.
بخوانیدداستان کودکانه: یک دهکدهی کوچولوی زیبا / کوتولهها در شهر قارچها
در فصل پاییز، قارچهای زیادی در جنگل سبز میشوند. قارچهایی با شکلها و رنگهای مختلف، از زرد و بنفش گرفته تا قرمز با خالهای سفید.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: عروسی شیر / تزویر به شما امان میدهد تا مقاومتتان را بشکند.
شیر زورگو سلطان جنگل بود و به همه زور میگفت. همه از شیر میترسیدند. چون او ناخنها و دندانهای بلند و تیزی داشت.
بخوانید