حکایت کردهاند که در زمانهای خیلی قدیم، در نیزار دورافتادهای شیری زندگی میکرد. شغال و گرگ و کلاغی هم در نزد آن شیر میزیستند که جیرهخوار شیر بودند، یعنی هرگاه شیر طعمهای به چنگ میآورد، ابتدا خودش بهاندازهی کافی از آن طعمه میل میکرد و بعد بقیهی آن را برای شغال و گرگ و کلاغ بهجا میگذاشت
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه های قشنگ فارسی: دختر دریا / مرد زاهد و ماهی کوچولو
در زمانهای خیلی خیلی قدیم، در کنار یک جنگل سرسبز و انبوه مرد زاهدی زندگی میکرد. کلبهی کوچک و فقیرانهی زاهد در نزدیکی جنگل قرار داشت. او روزها به جنگل میرفت و پرندگان و یا حیواناتی را که مریض بودند معالجه میکرد و شبها در کلبهی خود به عبادت مشغول میشد...
بخوانیدقصه های قشنگ فارسی: آرزوهای یک چوپان / چوپان خیالباف
صدسال پیش در دهکدهای چوپان فقیری زندگی میکرد. او از گوسفندان مردم نگهداری مینمود و در ازای این کار روزی یک پیاله روغن مزد میگرفت. او مقداری از روغن را مصرف میکرد و بقیه را توی یک کوزهی سفالی میریخت و کوزه را از سقف کلبهاش میآویخت.
بخوانیدقصه های قشنگ فارسی: فرشته و دزد / گوسفندی که سگ شد
قصه نویسان نوشتهاند که: پیرمرد فقیری در کلبهای کوچک زندگی میکرد. تمام دارائی و ثروت پیرمرد فقط یک گوسفند بود. او با شیر گوسفند تغذیه مینمود و با پشم آن لباس برای خود درست میکرد و بهاینترتیب روزگار خود را میگذرانید.
بخوانیدقصه های جنگ نرم: پلیس مهربان محلهی ما / پلیس، ضامن امنیت و آرامش
سلام بچهها! من هُدی هستم و توی یکی از محلههای شهر شما زندگی میکنم. محلهی ما جای خیلی امن و آرامی است. برای همین، بچهها همیشه در کوچه بازی میکنند و پدرها ماشینهایشان را در کوچه پارک میکنند. حتی وقتی همسایهها به سفر میروند و هیچکس خانهشان نیست، همیشه خیالشان راحت است
بخوانید