یک آقا موش بود که خیلی باهوش بود. روزی توی لانهاش خوابیده بود، صدای میومیو شنید. از خواب پرید. نگاه کرد و دید یک گربه چاق و چله جلو در لانه نشسته است.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه: نصفِ نصفِ نصفه ی یک لقمه / با پرنده ها مهربان باش
فاطمه خانم، یک دختر کوچولو بود که خیلی گرسنه بود. مادرش یک لقمه نان و پنیر به او داد و گفت: «برو توی حیاط، زیر آفتاب بنشین و بخور.» فاطمه خانم لقمهاش را گرفت و آمد به حیاط. زیر آفتاب نشست و خواست آن را بخورد.
بخوانیدقصه کودکانه: سیب کال و ماهی قرمز / دوست مهربان
یک سیب کال کوچولو روی شاخه بالایی یک درخت نشسته بود. از تنهایی خسته بود. از آن بالا رودخانه را تماشا میکرد. رودخانه از درخت سیب، دور بود. توی آن یک ماهی قرمز شنا میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: از چی بترسم از چی نترسم؟
سحر بود. جوجه کوچولو از تخم درآمد. به دورو برش نگاه کرد. مادرش را ندید. ترسید و لرزید. اینطرف و آنطرف دوید. خانم مرغه از راه رسید. گفت: «چیه، چی شده عزیز دلم، دستهگلم؟ از کی میترسی؟ از چی میلرزی؟»
بخوانیدقصه کودکانه: آشتی، آشتی / قهر کردن کار خوبی نیست!
مامان گفت: «اسباببازیهایت را از سر راه جمع کن!» دختر گفت: «نمیتوانم، حوصله ندارم!» مامان گفت: «پنجره را که بازکردهای، ببند!» دختر گفت: «نمیتوانم، حوصله ندارم!»
بخوانید