فصل زمستان نزدیک بود. برگهای درختان ریخته بود و تنها بروی بعضی از درختان چند برگ زرد دیده میشد. آقا خرگوشه هم کارش سخت شده بود. برای اینکه هرروز مجبور بود مدتی دنبال غذا بگردد. آن روز هم به دنبال غذا میگشت.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه: مورچه مهربان / یک روز بارانی زیر قارچ وحشی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. مورچه پرکار و زحمتکشی بود که همیشه کار میکرد، دانه جمع میکرد به دیگران کمک میکرد، خانه میساخت. خلاصه روزی نبود که دست به کاری نزند.
بخوانیدقصه کودکانه: وزوزوها / چه زنبورهای پرکاری!
آقای کشاورز با عصبانیت توی آشپزخانهاش اینطرف و آنطرف رفت پنجره را باز کرد و گفت: «بروید بیرون زنبورهای نادان! میخواهید از گلهای کاشیهای آشپزخانهی من گرده جمع کنید! بروید دنبال گلهای واقعی!»
بخوانیدقصه کودکانه: هم در خانه، هم در مسافرت / کلارا برای من فقط یک کاروان نیست
تابستان بود و هوا گرم. تاد و آنا و پدر و مادرشان میخواستند به مسافرت بروند. آنها یک کاروان داشتند که اسمش را گذاشته بودند کلارا. کلارا همیشه در مسافرتها همراهشان بود.
بخوانیدقصه کودکانه: میمون کوچولو کجاست؟
در جایی خیلی خیلی دور پارک خیلی بزرگی بود. پارکی که حیوانهای زیادی در آن زندگی می. کردند. همهی حیوانهای این پارک جسی جیپ را خوب میشناختند. او همیشه سرش شلوغ بود.
بخوانید