یک روز میمون کوچولویی بالای درخت بلندی نشسته و از آن بالا به اطراف نگاه میکرد. میمون چشمش به عمو زرافه افتاد که کنار رودخانه ایستاده و آب میخورد. عمو زرافه با سختی تمام اول روی دو پا خم شد و بعد که خوب دولا شد گردنش را پایین آورد و از آب رودخانه نوشید.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه پیش از خواب: آدم برفی بدون چشم
«زود باشید بیایید اینجا زود باشید!» یک دسته بچههای قد و نیمقد باهم در حال بازی کردن و خندیدن بودند. یکی از آنها با دیدن آدمبرفی سفید و زیبا بچههای دیگر را خبر کرد تا بیایند و از نزدیک او را تماشا کنند.
بخوانیدقصه کودکانه: دوست دانا / ماجرای چوب دستی جوجه تیغی
روزی از روزها در جنگلی بزرگ و سرسبز، جوجهتیغی زرنگ و باهوشی دنبال غذا میگشت. جوجهتیغی خیلی گرسنه بود برای همین خیلی گشت اما چیزی پیدا نکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: نوروز تو راهه / نامهی بچهها به عمو نوروز
کی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. روی زمین، خانهها، درختها، فقط برف بود و برف. توی آسمان هم یک خورشید درشت بود. یک خورشید که سعی میکرد همه برفها رو آب کند اما زورش نمیرسید.
بخوانیدقصه کودکانه: اردک حسود / قناعت گنج است
در روزگار قدیم در برکهای زیبا پرندگان زیادی زندگی میکردند. در میان این پرندگان اردک خانم سفیدی هم بود. اردک خانم هیچوقت به چیزی که داشت راضی و قانع نبود.
بخوانید