یکی بود و یکی نبود. بزی بود و بزی نبود. بزی که بود، دو شاخ بلند داشت، دو پای تیز داشت، و دندانهایی داشت که سنگ را هم خُرد میکرد.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه، بچه غول ها و بازی با درخت نخل
یکشب، وقتی نخلستان ساکت بود، دیو سیاه آمد و یک نخل بلند را برداشت. نخل گفت: «مرا کجا میبری؟» دیو گفت: «تو را میبرم تا با بچههایم بازی کنی!»
بخوانیدقصه کودکانه، برگی از خاطرات یک مورچه
امروز صبح زود، اتفاق عجیبی افتاد. یکی از مورچههای چاق لانه به اسم «موچاق» با سروصدا یک پوست بزرگ پسته را تا نزدیک لانه آورد...
بخوانیدداستان من: بچه ها توانایی های متفاوتی دارند – هیچکس بی عرضه نیست!
بچه ها! با خواندن این قصه می فهمیم که هر کودکی توانایی های متفاوتی دارد و همه مثل هم نیستند. هیچکس هم بی عرضه نیست ...
بخوانیدقصه مصور کودکانه: روزی که خورشید را دزدیدند / آن کس که نداند …
یک روز حیوانات مزرعه متوجه می شوند که یک نفر خورشید را دزدیده است. اما کسی خورشید را نزدیده بود بلکه خورشیدگرفتگی رخ داده بود ...
بخوانید