در زمانهای قديم، مردي به نام عبدالله در شهر بزرگي زندگي میکرد. او دوستي داشت كه در شهر دوري ساكن بود و بهوسیلهی نامه باهم ارتباط داشتند.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه مادر پادشاه و نمک
روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی زندگی میکرد که مادر پیر و مهربانی داشت.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده توپ علي كوچولو
علي كوچولو يه توپ رنگارنگ داشت. توپش را خيلي دوست داشت. هرروز عصر بهانه میگرفت و میخواست بره تو كوچه بازي كنه، ولي مادرش اجازه نمیداد
بخوانیدقصهی کودکانه گرگ و چوپان و سگ باوفا
در روستای آباد و خوش آب و هوایی، مرد جوانی زندگی میکرد که کارش چوپانی بود. او هرروز صبح زود گوسفندان ِ مردم ده را جمع میکرد و برای چرا به دشت و صحرا میبرد.
بخوانیدداستان کودکانه دُم طاووس
طاووس زيبا در جنگل سبز زندگي میکرد. او بال و پر و دم بسيار زيبايي داشت. روي پرهايش نقطههای بزرگي مثل چشمهای درشت به نظر میرسید. رنگ سبز و آبي پرها، چشم همهی حيوانات را خيره میکرد.
بخوانید