شب سال نو بود. هوا سرد بود. برف میبارید. دخترک کبریت فروش، در خیابانهای سرد و پربرف میگشت و با صدای بلند میگفت: «کبریت ... کبریت دارم، خواهش میکنم بخرید!»
بخوانیدقصه های کودکانه
کتاب قصه کودکانه: وحشت در جنگل || داستان سنجاب شیطون
چند روز بود که حیوانات جنگل ناراحت و عصبانی بودند . در جنگل اتفاق های عجیبی می افتاد. زاغ آخرین خبرها را برای دوستانش تعریف می کرد: «اتفاق وحشتناکی افتاده! من همین الان از آن با خبر شدم. »
بخوانیدقصه کودکانه: چراغ موسی || زندگینامه حضرت شاهچراغ(ع) برای کودکان
از ماشین پیاده شدیم از یک کوچه قدیمی که گذشتیم نگاهم چسبید به گنبد قشنگ حضرت شاهچراغ (عليه السلام). مادر که زهرا را بغل کرده بود به زهرا گفت : زهرا، گنبد اسلام بده .
بخوانیدداستان آموزنده: کار و تلاش حضرت علی (ع) || اقتصاد برای کودکان
۱۳ رجب مکه غرق شادی و سرور شد زیرا پس از چند روز فاطمه بنت اسد همراه کودک تازه متولد شده خود از شکاف باز شده در دیوار کعبه، خارج شد و بسوی ابوطالب پدر کودک آمد.
بخوانیدداستان کودکانه آموزنده: بدن من مال خودمه || پیشگیری از سوء استفاده جنسی از کودکان
این بدن منه و فقط مال خودمه. من زانو دارم و آرنج و خیلی قسمت های دیگه که میشه دید.
بخوانید