مهتاب کوچولو دختر کوچولوی نازیه که در یک خانهی کوچک با مامان و باباش زندگی میکند. او آسمان را خیلی دوست دارد. شبها قبل از خواب به ستارههای آسمان نگاه میکند و با آنها حرف میزند.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه: خانوادهی میمونها
توی جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی میکردند. یک روز میمون کوچولویی تکوتنها به جنگل سبز آمد. او هیچکس را نداشت. پدر و مادرش را آدمها شکار کرده و به باغوحش برده بودند؛
بخوانیدداستان کودکانه: کفش های سوت سوتی رامین کوچولو
رامين خيلي كوچولو بود. تازه میتوانست دستش را به ديوار بگيرد و چند قدم بردارد. كمي كه میایستاد، تعادلش را از دست میداد و به زمين میخورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچهشان بزرگ شده و میتواند روي پاهاي خودش بايستد.
بخوانیدقصه کودکانه: بلبل تنها
در باغ بزرگی پرندگان زیادی زندگی میکردند. آنها در باغ زندگی میکردند و آواز میخواندند. در فصل بهار وقتی درختان پر از شکوفههای رنگارنگ میشدند، پرندهها با شادی به پرواز درمیآمدند و روی شاخههای درختان مینشستند و زیباتر از همیشه، آواز میخواندند.
بخوانیدقصه کودکانه: موش کوچولو و آینه
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی میگشت و بازی میکرد که صدایی شنید: میو میو. موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوتهای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچهگربهای بود
بخوانید