شهادت اوج خوشبختی است. اما وقتی آدم ها شهید می شوند، آنها که دوستشان دارند دلشان برایشان تنگ می شود. مثل بهار، که در روز دانش آموز شهید شد ...
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه من، طوطی و پدربزرگ در باغ وحش
آن روز، وقتیکه با پدربزرگم و طوطي از باغوحش برگشتيم، همهاش به فکر جانورهاي باغوحش بودم. حتي شب، موقع خواب به آنها فکر میکردم.
بخوانیدقصه خردسالان: بزی بود و بزی نبود …
یکی بود و یکی نبود. بزی بود و بزی نبود. بزی که بود، دو شاخ بلند داشت، دو پای تیز داشت، و دندانهایی داشت که سنگ را هم خُرد میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه، بچه غول ها و بازی با درخت نخل
یکشب، وقتی نخلستان ساکت بود، دیو سیاه آمد و یک نخل بلند را برداشت. نخل گفت: «مرا کجا میبری؟» دیو گفت: «تو را میبرم تا با بچههایم بازی کنی!»
بخوانیدقصه کودکانه، برگی از خاطرات یک مورچه
امروز صبح زود، اتفاق عجیبی افتاد. یکی از مورچههای چاق لانه به اسم «موچاق» با سروصدا یک پوست بزرگ پسته را تا نزدیک لانه آورد...
بخوانید