در روستای آباد و خوش آب و هوایی، مرد جوانی زندگی میکرد که کارش چوپانی بود. او هرروز صبح زود گوسفندان ِ مردم ده را جمع میکرد و برای چرا به دشت و صحرا میبرد.
بخوانیدقصه های کودکانه
داستان کودکانه دُم طاووس
طاووس زيبا در جنگل سبز زندگي میکرد. او بال و پر و دم بسيار زيبايي داشت. روي پرهايش نقطههای بزرگي مثل چشمهای درشت به نظر میرسید. رنگ سبز و آبي پرها، چشم همهی حيوانات را خيره میکرد.
بخوانیدداستان کودکانه میوچی و خاله نازنین
در زمانهای قدیم، در شهر اصفهان، پیرزنی زندگی میکرد. آنقدر خوشاخلاق و مهربان بود که به او خاله نازنین میگفتند. خاله یک خانهی کوچک داشت.
بخوانیدداستان کودکانه خانه اي براي يتيمان
شكوه خانم، پيرزن مهرباني بود كه همسر و فرزندي نداشت و در خانهی قديمي و بزرگش بهتنهایی زندگي میکرد. او دو خواهر و چند خواهرزاده داشت كه همهی آنها به او خاله شكوه میگفتند و گاهي به او سرمي زدند و حالش را میپرسیدند.
بخوانیدداستان کودکانه آبنبات و تندباد خانم
خانم گربه 4 تا بچهی کوچولوی ناز به دنیا آورده بود. به آنها شیر میداد و مواظبشان بود تا سالم بمانند و بزرگ شوند. خانم گربه مادر خیلی مهربانی بود.
بخوانید