توی شهر پرندهها جنبوجوشی به چشم میخورد. همه داشتند به خانم هدهد کمک میکردند تا نمایشگاهی از آثار نقاشی خود برپا کند.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کوتاه و کودکانه پیشی و پاندا
در جنگل سبز همهی بچههای حیوانات به مدرسه میرفتند و خانم آهو به آنها درس میداد. بچهها خانم آهو را خیلی دوست داشتند.
بخوانیدداستان کودکانه داداش رضا
یک روز وقتی نرگس کوچولو از خواب بیدار شد مادرش را ندید. بهجای مادر، مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم میکرد. نرگس نگران شد. بغض کرد و با گریه گفت: «مامانم کجاست؟ من مامانم را می خوام.»
بخوانیدقصه کودکانه مار زنگی
یک روز گرم تابستان، خانم مار زنگی از خواب بیدار شد. دمش را تکان داد و راه افتاد تا برود و کمی گردش کند.
بخوانیدقصه ی کودکانه پیرزن و کلاغ
يك روز كلاغ خستهای به خانهی پيرزني رفت تا در كنار باغچهی كوچك او بنشيند و خستگي در كند. در باغچه سبزیخوردن كاشته بودند. كلاغ هوس كرد چند تا تربچه از زیرخاک بيرون بكشد و بخورد.
بخوانید