امیرحسین پرندهها را خیلی دوست دارد. دلش میخواهد در روزهای سرد زمستان برایشان خردهنان بریزد تا بخورند؛ اما آنها در آپارتمان زندگی میکنند و حیاط و باغچه ندارند تا در آنجا برای پرندهها خردهنان بریزند.
بخوانیدقصه های کودکانه
داستان آموزنده: آسانسور عصبانی! برای کودکان
امیرحسین یک پسر کوچولوی 5 ساله است که با پدر و مادرش در یک مجتمع مسکونی 5 طبقه زندگی میکند. آپارتمان آنها در طبقهی پنجم است.
بخوانیدقصه کودکانه: قصه مهتاب و ستاره
مهتاب کوچولو دختر کوچولوی نازیه که در یک خانهی کوچک با مامان و باباش زندگی میکند. او آسمان را خیلی دوست دارد. شبها قبل از خواب به ستارههای آسمان نگاه میکند و با آنها حرف میزند.
بخوانیدقصه کودکانه: خانوادهی میمونها
توی جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی میکردند. یک روز میمون کوچولویی تکوتنها به جنگل سبز آمد. او هیچکس را نداشت. پدر و مادرش را آدمها شکار کرده و به باغوحش برده بودند؛
بخوانیدداستان کودکانه: کفش های سوت سوتی رامین کوچولو
رامين خيلي كوچولو بود. تازه میتوانست دستش را به ديوار بگيرد و چند قدم بردارد. كمي كه میایستاد، تعادلش را از دست میداد و به زمين میخورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچهشان بزرگ شده و میتواند روي پاهاي خودش بايستد.
بخوانید