حامد پدربزرگ را خیلی دوست داشت. پدربزرگ در خانهی پسرش یعنی دایی حامد زندگی میکرد.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه: خرگوشها و روباه
در میان جنگل زیبایی، شهری بود به نام شهر خرگوشها که ساکنانش همگی خرگوش بودند.
بخوانیدقصه کودکانه: برفک و هویج
یک روز خانم خرگوشه با پسر کوچولوی تپلمپلش برفک، رفتند مزرعه و مقداری هویج از خاک بیرون آوردند، در سبد ریختند و به لانه آوردند.
بخوانیدقصه کودکانه: داستان…
آن روز وقتی سارا میخواست به مدرسه برود، مادرش دوتا اسکناس هزارتومانی به او داد...
بخوانیدقصه کودکانه: موش و گربه
یک روز موش و گربه باهم مسابقهی دو گذاشتند. دویدند و دویدند و موش از گربه جلو افتاد.
بخوانید