روزی روزگاری کشاورزی بود که همیشه از مرغهایش شکایت میکرد. چون آنها هرروز تخم نمیگذاشتند.
بخوانیدقصه های کودکانه
داستان کودکانه: بِلا به رُم میرود || در آسمان، هوا سرد است!
همه میگفتند: «تمام راهها به رُم میرسد.» اما برای بِلا - زنگ کوچولو- این کار، خیلی ساده نبود. او بعدازظهر گذشته روستایش را ترک کرده بود و حالا در راه رفتن به رم بود.
بخوانیدداستان کودکانه: یک نوع داروی عجیب || خوددرمانی ممنوع!
امروز یک روز کاملاً مخصوص است، چون بعدازظهر قرار است که در مدرسه جشن بگیریم!! اما از روی بدشانسی، لورنس وقتی از خواب بیدار شد، حالش خوب نبودا
بخوانیدقصه کودکانه: شوخی سیزده به در
سیزده به در روزی است که ما با مردم شوخی میکنیم. پُل از اینکه میتواند در این روز با مردم شوخی کند خیلی خوشحال است.
بخوانیدقصه کودکانه: روباه و زاغ و قالب پنیر
زاغ سیاه و بزرگ و خیلی مغروری، چندین روز بود که مرد پنیر فروش را زیر نظر داشت. او همه نوع پنیر با اندازهها و شکلهای مختلف میفروخت.
بخوانید