روز تعطیلی بود و آفتاب قشنگی بر زمین میتابید. «لین» و «یوان» در بالکن خانه با گربهی کوچولویی بازی میکردند. همانطور که سرگرم بازی بودند پای لین به جعبهای خورد و صدا داد.
بخوانیدقصه های کودکانه
داستان کودکانه: باید همه باهم دوست باشند / داشتههایمان را باهم تقسیم کنیم
«رونگلی» لباس زیبایی بر تن کرده بود و با دو تا روبان قرمز موهایش را در دو طرف بسته بود. او اسباببازی جدیدش را به بغل گرفته بود و زیر لب آواز میخواند.
بخوانیدداستان کودکانه: سربالائی؟ سرپائینی؟ / نقشهی زیرکانهی لاکپشت باهوش
یک سگ و یک خرگوش در بالای یک کوه قرار یک مسابقه را باهم گذاشتند. آن کوه خیلی بلند بود و به همین خاطر برای مسابقهی دو خیلی مناسب بود.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: مانگا، همسرش و پرندهها / نتیجهی خوب همکاری در کارها
روزی روزگاری در سرزمین آفریقا، مردی به نام مانگا با همسر و فرزندش زندگی میکرد. آنها توی این دنیای بزرگ چیزی نداشتند: نه خانهای، نه زمینی، نه اسبی.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: قویترین حیوان جنگل / توانایی های انسان در سختی ها شکوفا می شود
کنار رود پُرآب خیال، جنگل سرسبزی بود پر از حیوانهای جورواجور. یک روز حیوانهای جنگل دورهم نشسته بودند و دربارهی قویترین حیوان جنگل حرف میزدند. روباه گفت: «قویترین حیوان جنگل ببر است.
بخوانید