ظهر بود. صدای اذان از منارهی مسجد به گوش میرسید. مرد مهربان با چهرهای خندان آرام بهطرف مسجد میرفت. بوی عطرش در کوچهها پیچیده بود. در یکی از کوچههای نزدیک مسجد، کودکان مشغول بازی بودند.
بخوانیدقصه های کودکانه
داستان زیبا و آموزنده: هیزمشکن خوششانس || قصه شب برای کودکان
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، در دهکدهای کوچک، جوان هیزمشکنی زندگی میکرد که بسیار فقیر بود. او مجبور بود به بیرون از دهکده برود و هیزم جمع کند تا به مردم بفروشد و زندگی را بگذراند.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: دزدی در ده || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری در دهکدهای دوردست پسری به نام «غلام» با مادر پیرش زندگی میکرد. او اهل کار کردن نبود و همیشه دوست داشت بهراحتی پول دربیاورد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: عاقبت شیر زورگو || قصه شب برای کودکان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در یک جنگل سرسبز و خرم، مثل همه جنگلهای دیگر، حیوانات زیادی زندگی میکردند. در این جنگل شیر ظالمی بود که به خاطر زور زیادش خودش را سلطان جنگل میدانست.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: شاهزاده و روباه || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری در شهری بزرگ، پادشاهی زندگی میکرد که خداوند به او پسری داد؛ اما چند روزی از تولد فرزندش نگذشت که پادشاه همسرش را از دست داد.
بخوانید