در زمانهای دور در سرزمین یَمَن مردی به نام «ابرهه» زندگی میکرد. او حاکمی بیایمان و ظالم بود. یک روز ابرهه شنید که همهی مردم برای عبادت به شهر مکه میروند. ابرهه خیلی ناراحت شد.
بخوانیدقصه های کودکانه
داستان زیبای: مؤذن پیامبر || شکسته شدن بتها
چند سال از حضور حضرت محمد (ص) در مدینه میگذشت. یکشب ایشان در خواب دیدند که به همراه مسلمانان وارد مکه شدند و خانهی کعبه را زیارت کردند.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: پاداش صبر || پیامبر و کارگر تاکستان
روزی حضرت محمد (ص) به شهری نزدیک مکه رفتند تا مردم آن شهر را به دین اسلام دعوت کنند. پیامبر اکرم با بزرگان این شهر ملاقات کردند و دربارهی دین اسلام با آنها صحبت کردند.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: هر رنگی که خداوند آفریده است زیباست
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. در باغ بزرگی پرندگان زیادی زندگی میکردند. در این باغ کلاغی بود که آرزو داشت پرهای رنگی داشته باشد.
بخوانیدداستان زیبای: به من بگو پدر
گنجشکها روی درخت نخلِ حیاط جیکجیک میکردند. فاطمه (س) خواست پدر را صدا بزند و بگوید: «پدر جان»؛ اما به یاد مردم مدینه افتاد. آنها پدرش را با نامهای گوناگون صدا میزدند.
بخوانید