ملخک و کاکا پینهدوز روی درخت خوابیده بودند. از طرف رودخانهها صدایی شنیده میشد. هوا روشن شده بود. نسیم خوبی میوزید؛ اما همراه نسیم، بوی تندی حس میشد.
بخوانیدقصه های کودکانه
داستان زیبا و کودکانه: آرزوی سیب کوچولو
سیب کوچولو لابهلای شاخههای یک درخت بزرگ پنهان شده بود. یک روز آقای باغبان آمد و همهی سیبها را چید و توی سبد گذاشت؛ اما سیب کوچولو را ندید.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: کاکا پینهدوز و ملخک
کاکا پینهدوز، پشت خرمگس سوار بود و زمین را تماشا میکرد. تا آنوقت هرگز زمین را از آن بالا ندیده بود؛ اما خرمگس بوی بدی میداد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: کفشدوزک و لباس سفر
کفشدوزک، صبح زود بیدار شد، صورتش را شست. سه جفت پا و شاخکش را تمیز کرد، شاخکها را بالا و پایین برد و ورزش کرد. بقچهاش را برداشت، روی پشتش گذاشت
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: بهجای پدر || پیامبر مهربان
بچهها با شادی به اینطرف و آنطرف میدوند. در گوشهای از کوچه، کودکی تنها و غمگین ایستاده است و بازی آنها را تماشا میکند. پیامبر خدا کودک را میبیند، نزدیک او میرود، سلام میکند
بخوانید