یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری دو خرس که نزدیک یک جنگل زندگی میکردند رفتند تا عسل پیدا کنند و بخورند.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانهی: جوراب کوچک و جوراب بزرگ || لباس خودمان را بپوشیم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی از روزها پسر کوچولویی یک جفت جوراب قشنگ توی اتاق دید. از مادرش پرسید: «این ها کجا بود مادر؟»
بخوانیدقصه کودکانهی: پسر کوچولو و خرگوش سفید || بچهها چهزود بزرگ میشن
روزی از روزها خانمِ خانه توی اتاق آمد و به پسرش گفت: «کوچولوی من! هلوی من! اگر گفتی برایت چی خریدهام؟»
بخوانیدقصه کودکانهی: عصای پدربزرگ || بازی های خطرناک نکنیم
روزی از روزها آقا کوچولو داشت توی اتاق بازی میکرد. با چی بازی میکرد؟ با یک چوب کوچک که از توی حیاط آورده بود.
بخوانیدقصه کودکانهی: خروسِ خاله مهربان || با همدیگر لجبازی نکنیم!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. سالها پیش در یک روستا یک خاله مهربان بود که یک خروس داشت. خروس، خاله مهربان را خیلی دوست میداشت. خاله مهربان هم خروس را خیلی دوست میداشت.
بخوانید