قصه شب: روزی از روزها یک آقا کوچولو به خانهی خالهاش رفته بود. خانهی خاله شلوغ بود. بچهها توی حیاط بازی میکردند. آقا کوچولو سروصدای بچهها را توی اتاق شنید و با خودش گفت: «چه خوب! الآن میروم و با بچهها بازی میکنم.»
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه شب کودک: شاخ گوزن || به همدیگر کمک کنیم
قصه شب: روزی روزگاری گوزنی و بچه گوزنی برای خوردن غذا در جنگل به راه افتادند. آنها همینطور که میرفتند به جایی رسیدند که پر از درخت بود. آنقدر که شاخ و برگ درختها همهجا را پر کرده بود.
بخوانیدقصه شب کودک: بادکنک آبی || تنها بودن که خوب نیست
قصه شب: روزی از روزها بابای مهربانی برای پسرش سه چهارتا بادکنک رنگووارنگ خرید. از آن بادکنکهایی که هرکس میدید خوشش میآمد و با آنها بازی میکرد. بادکنکها سفید و آبی و قرمز و نارنجی بودند. بادکنکها وقتی به خانه رسیدند شادی کردند.
بخوانیدقصه شب کودک: گوسفند کوچولو و مادرش || داستان چیدن پشم
قصه شب: روزی روزگاری گوسفندی و بچه گوسفندی به صحرا رفتند. برای چی؟ برای چریدن یا علف خوردن. آنها، تنها بودند؟ نه، با گوسفندها و بزهای دیگر رفتند.
بخوانیدقصه شب کودک: گُلها غذا میخورند || به گل ها آب بدهید
قصه شب: یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها خانم کوچولو کنار سفره نشسته بود و غذا نمیخورد. مادرش گفت: «دخترم، چی شده؟ چرا غذا نمیخوری؟»
بخوانید