داستان آموزنده: زن و مردی در خانۀ بزرگی با پسر کوچکشان زندگی میکردند. آنها از یک راسوی رام و دستآموز نگهداری میکردند. راسو و کودک خیلی همدیگر را دوست داشتند. آنها باهم بازی میکردند.
بخوانیدقصه های کودکانه
داستان کودکانه: چکاوک و مزرعهدار || خودت به خودت کمک کن
قصه آموزنده: چکاوکی در مزرعهی ذرت لانه ساخت. او با جوجههایش در این لانه زندگی میکرد. لانه آنها پناهگاه خوبی بود. تا اینکه ذرتها رسید و وقت چیدن آنها شد.
بخوانیدداستان کودکانه: پسرها و مغز بادام || بهجای اختلاف، صلح کنیم
داستان آموزنده: روزی دو پسربچه باهم از جادهای میگذشتند. در راه، بادامی روی زمین پیدا کردند. هردوی آنها با سرعت دویدند تا آن را بردارند. یکی از پسرها بادام را برداشت. پسر دیگر گفت: این بادام مال من است.
بخوانیدداستان کودکانه: بُنتی و شیشۀ شکلات || حرص و طمع خوب نیست
داستان آموزنده: یک روز عید، بُنتی همراه مادرش به خانهی زن ثروتمندی رفت. این زن ثروتمند دوست مادرش بود. بعد از سلام، دو زن همدیگر را بغل کردند و با روبوسی، عید را به هم تبریک گفتند.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: الاغ و بُت || برای عاقل یک اشاره بس است
قصه کودکانه: روزی مجسمهسازی الاغی را برای بردن یک بُت برای مشتری پولداری از جایی کرایه کرد. بت با دقت زیاد و بسیار زیبا ساخته شده و الاغ، غرق زیبایی بت شده بود.
بخوانید