امروز جشن تولد کوسه کوچولوئه! اون با شادی فریاد می‌زنه: هوووررررا! وقت دوست پیدا کردنه!

وقتی‌که پرستار بچه داره چرت می‌زنه، خواهر بزرگه می‌گه: قراره کلی به ما خوش بگذره! برادر کوچیکه می‌گه: اوه آره! ولی قراره چی کار کنیم؟

یک روز صبح، بیلی از خواب بیدار شد و آماده شد که به مدرسه بره! اون لباس پوشید، صبحانه خورد و دندون‌هاش رو مسواک زد.

روزی روزگاری، یه دختر کوچولو، یک فکر به سرش زد! اون، فکرشو چرخوند! اونو دستش گرفت و شکلش رو احساس کرد!

روزی روزگاری یک مورچه و یک ملخ در یک علفزار زندگی می‌کردن. مورچه تمام روز سخت کار می کرد و دونه‌های گندم رو از مزرعه کشاورز که از خونه‌اش خیلی فاصله داشت، جمع می کرد.