پاپی هزارپا، مثل بقیه چند تا دونه پا نداشت! اون صدتا پا داشت! و اون عاشق کفش بود! اون عاشق کفشهای قرمز بود! اون عاشق کفشهای آبی هم بود!
بخوانیدداستان 4 تا 7 سال
قصه کودکانه قشنگ: من بزرگم یا کوچیک؟ / برای بعضی کارها بزرگی، برای بعضی کارها کوچیک
مکس داشت توی حیاط بازی میکرد که خواهرش ماریا رو دید! ماریا داشت دوچرخهسواری میکرد. مکس از ماریا پرسید: ماریا! اجازه میدی منم با دوچرخهی تو بازی کنم؟
بخوانیدداستان کودکانه قشنگ: نقاش کوچولوها
تعطیلات تابستون بود و الکس و آماندا توی حیاط مشغول بازی بودن. توی حیاط کلی سطل رنگ بود! اونجا رنگ قرمز بود و رنگ سفید! رنگ زرد و رنگ آبی! و حتی سطل رنگ سبز!
بخوانیدقصه کودکانه قشنگ: آقا خرسه میره ماهیگیری
اون روز صبح آقا خرسه داشت چیدمان خونهاش رو عوض میکرد! اون میخواست برای تنگ ماهیای که تازه خریده بود، چند تا ماهی از رودخونه بگیره!
بخوانیدقصه کودکانه قشنگ: نی نی رو بیدار نکنیا
از روزی که مامان با نی نی اومده خونه، دالیا و دزموند اصلاً خوشحال نیستن! چون اونا اجازه ندارن وقتی نی نی خوابیده سروصدا کنن! اما آخه اینجوری که نمیشه! این نینی همیشه خوابه!
بخوانید