روزی روزگاری آسیابان فقیری با سه پسرش زندگی میکرد. سالها گذشت و آسیابان قصه ما پیر شد و مرد. اون بهجز یک آسیاب و یک الاغ و یک گربه برای پسرانش چیزی باقی نگذاشت.
بخوانیدداستان 4 تا 7 سال
قصه کودکانه قشنگ زیبای خفته
سالها پیش، در یک امپراتوری زیبا، یک پادشاه و ملکه زندگی میکردن که فقط یک آرزو داشتن! اونا همیشه دعا میکردن: اوه! خداوند عزیز! خواهش میکنم به ما یک فرزند بده و بعد از اون ما دیگه هیچی از تو نمیخوابیم!
بخوانیدداستان کودکانه دخترانه ملکه برفی
روزی روزگاری در یک سرزمین بزرگ که پوشیده از برف بود، پسر جوانی به نام کای و بهترین دوستش، دختری به نام گِردا در یک روستای دلنشین، با مناظر پوشیده از برف و یخ زندگی میکردن.
بخوانیدداستان کودکانه قشنگ خودت کارهای خودت را انجام بده
من دوست دارم همهی کاهارمو خودم انجام بدم. البته شاید نه همهشونُ! اما بیشترشون!
بخوانیدقصه کودکانه قشنگ زنجبیل، زرافه مهربان / آتش در علفزار
زنجبیل زرافه ای مهربان در آفریقا بود. او در یک علفزار بزرگ زندگی میکرد.زنجبیل خیلی مهربان بود و دوست داشت به همه حیوانات کمک کند. یکسال خشکسالی شد و حیوانات هیچ آب و غذایی برای خوردن نداشتند. بنابراین زنجبیل تصمیم گرفت به حیوانات کمک کند...
بخوانید