یک روز جیمی، که یک گربهی بامزه بود، یک فکر بکر به سرش زد!!! درواقع این بهترین فکر دنیا بود!!! اون میخواست که یک باغ برای خودش درست بکنه!!
بخوانیدداستان 0 تا 3 سال
قصه کودکانه بیلی، ماشین آتش نشانی
بیلی، یک ماشین آتشنشانی خیلی مهربونه!! یک آتشنشان داد میزنه: آتش!!! آتش!!!
بخوانیدداستان کودکانه کلاه نوروزی مامان مرغه
وقت بهاره. خورشید داره توی مزرعهی سرسبز میتابه!! شکوفههای صورتی گلها دارن آروم آروم باز میشن!!! برگ جدید درختان داره در میاد!! معلومه که بهار داره از راه میرسه!!
بخوانیدقصه کودکانه هامی همستر
من هامی همستر هستم!! من با مامانم هالی، پدرم هرالد، خواهرم هانا و برادرم هری زندگی میکنم!
بخوانیدقصه کودکانه شارون شجاع
شارون با پدرش توی درمانگاه نشسته! شارون عروسکش جرجی رو هم با خودش آورده! جرجی یک میمون قرمز خیلی نرمه و شارون اون رو با خودش همه جا میبره!
بخوانید