یکی بود، یکی نبود. توی یک ده کوچک، پیرزنی زندگی میکرد که نان میپخت؛ چه نانهای خوشمزهای! وقتی بوی نانهای خاله پیرزن توی هوا میپیچید
بخوانیدداستان نوجوانان
داستان خنده دار: خر حیلهگر
سالها قبل مرد خارکنی زندگی میکرد که یک خر پیر و لاغر داشت. خارکن روزها به صحرا میرفت و خارهایی را که در گوشه و کنار روئیده بود میکند و بر روی خر خود میگذاشت و به دهکدهای که در نزدیکی خانهاش بود میبرد و میفروخت و از این راه پولی به دست میآورد.
بخوانیدداستان خنده دار: من پدرم هستم
تلفن رئیس مدرسه زنگ زد و رئیس گوشی را برداشت. صدایی از آنسوی سیم گفت: - الو ... با رئیس مدرسه کار داشتم.
بخوانیدداستان خنده دار: ناراحت نباش!
یک روز مردی به حمام خانهاش رفت تا بدنش را بشوید. ولی وقتی وارد حمام شد ناگهان متوجه شد که لولهی آب سوراخ شده و آب بهشدت از داخل آن به خارج میریزد.
بخوانیدداستان خنده دار: سه هالو / کی از همه احمق تر است!
در زمانهای گذشته سه برادر زندگی میکردند به نامهای «کونال» و «دونال» و «تایگال». این سه برادر هرکدام دارای مزرعهی سبز و خرمی بودند که در آن به کشت و زرع میپرداختند.
بخوانید