در روزگاران پیش، حاکم مهربانی در ایران زندگی میکرد. او به همهی مردم کمک میکرد و مردم هم او را دوست داشتند. شبی از شبها، حاکم، هفت ماجرای ترسناک و عجیب در خواب مشاهده کرد. او در اثر دیدن آن خوابهای وحشتناک، دیگر تا صبح خواب به چشمش نیامد.
بخوانیدداستان نوجوانان
قصه های قشنگ: دزد و دیو / عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
در زمانهای قدیم، مرد زاهدی در دهکدهی کوچکی میزیست. او مردی بود نیکوکار و خداشناس و همیشه به همسایگان خود کمک میکرد و از مردم فقیر دستگیری مینمود، خلاصه میتوان گفت که او بیشازاندازه نیکوکار و درستکار بود.
بخوانیدقصه های قشنگ: خری که دل و گوش نداشت / عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود
در روزگاران پیشین، یک شیر و یک روباه در مرغزاری زندگی میکردند. روباه از اوامر و دستورات شیر اطاعت میکرد و به این دلیل هرگاه شیر طعمهای به دست میآورد مقداری از آن را به روباه میداد. شیر و روباه سالها با تندرستی و سلامتی در آن مرغزار میزیستند.
بخوانیدقصه های برادران گریم: پسری که از هیچچیز نمیترسید / مبارزه با اشباح و اجنه
روزی، روزگاری پسری بود که حوصلهاش از خانه ماندن سر رفته بود و چون از هیچچیز نمیترسید، فکر کرد: «میروم و تمام دنیا را میگردم. اینطور، دیگر حوصلهام سر نمیرود و زمان به نظرم طولانی نمیآید. بهعلاوه میتوانم تجربههای زیادی کسب کنم.»
بخوانیدقصه های برادران گریم: راز خوشبختی / خوش قولی برایت خوشبختی میآورد
در زمانهای قدیم، وقتیکه همهی دخترها باید نخریسی را یاد میگرفتند، دختری بود که دوست نداشت نخ بریسد. هر چه مادرش او را نصیحت میکرد، فایده نداشت و دختر حتی طرف چرخ نخریسی هم نمیرفت. روزی مادرش آنقدر از دست او عصبانی شد که کتک مفصلی به او زد.
بخوانید