روزی روزگاری در کشور سوییس مرد ثروتمندی زندگی میکرد. این مرد فقط یک پسر داشت که کمی کودن بود و نمیتوانست چیزی یاد بگیرد. یک روز پیر مرد به پسرش گفت: «حالا که من نمیتوانم چیزی توی کله ی تو فرو کنم، تو را پیش استاد مشهوری میفرستم.
بخوانیدداستان نوجوانان
داستان جادوگر و مادربزرگش / هیچ رازی برای همیشه راز نمی ماند / قصه های برادران گریم
روزی، روزگاری بین دو کشور، جنگ بزرگی درگرفت و سه سرباز به دست سپاه دشمن اسیر شدند. بعد از مدتی، در یک فرصت مناسب آنها موفق شدند که از زندان فرار کنند. یکی از سربازها گفت: «اگر دوباره دستگیرمان کنند، حتماً ما را دار میزنند. حالا چطوری از بین سربازهای دشمن عبور کنیم و به کشور خودمان برویم؟»
بخوانیدداستان آموزنده: هانس خوش شانس / ساده بودن به معنای خنگ بودن نیست
پسری بود به نام هانس. او مدت هفت سال برای اربابش کار کرد. روزی هانس به اربابش گفت: «ارباب جان، زمانی که قرار بود برای شما کار کنم به پایان رسیده و حالا میخواهم نزد مادرم برگردم، دستمزد مرا بده.» ارباب گفت: «تو با صداقت و درستی به من خدمت کردی و من حق تو را آن طور که باید میپردازم.» و بعد یک تکه طلا به او داد
بخوانیدداستان آموزنده: خورشید پشت ابر/ هیچ رازی همیشه راز باقی نمی ماند
خیاط دوره گردی بود که به دنبال کار به همه جای دنیا سفر کرد؛ ولی نتوانست کاری پیدا کند. او آن قدر فقیر بود که حتی یک سکه پول خرد هم نداشت. روزی در بین راه به مردی رسید و فکر کرد؛ چون مرد از شهر میآید، باید آدم پولداری باشد.
بخوانیدقصه های قشنگ: هفت خواب وحشتناک / پایان تلخ دروغ گویی
در روزگاران پیش، حاکم مهربانی در ایران زندگی میکرد. او به همهی مردم کمک میکرد و مردم هم او را دوست داشتند. شبی از شبها، حاکم، هفت ماجرای ترسناک و عجیب در خواب مشاهده کرد. او در اثر دیدن آن خوابهای وحشتناک، دیگر تا صبح خواب به چشمش نیامد.
بخوانید