خانهی کاپولت در ورونا، در آن شب گرم تابستانی، روشنتر از همهجا بود. روی دیوار تالار، فرشینههای ابریشمی آویخته بودند و نور شمعهای دوازده شمعدان بلوری، روی سر حاضران نقابزدهای که در تالار میچرخیدند
بخوانیدداستان نوجوانان
قصه کودکانه روستایی: دختر دهقان / چشم و هم چشمی کار خوبی نیست
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. در دهکدهی کوچکی، دهقانی با همسرش زندگی میکردند. آنها یک مزرعهی کوچک، یک گاو و چند تا غاز داشتند. یک دختر کوچک هم داشتند که هر چه میدید، دلش میخواست؛ ابر را میدید، میخواست.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: پیرزن و گرگ / برای حل مشکلات، خودت دست به کار شو
خانهی کوچکی کنار یک جنگل بزرگ بود. توی این خانه، پیرزنی زندگی میکرد و توی این جنگل، گرگ پیری. یکشب، گرگ به خانهی پیرزن آمد و درخواست شام کرد. پیرزن در را باز کرد و گرگ را به داخل خانه فراخواند و گفت: «بفرمایید تو!»
بخوانیدقصه کودکانه خیالی: چطور گلوی نهنگ تنگ شد؟
سالهای سال پیش، توی یک دریای بزرگ، نهنگ خیلیخیلی بزرگی زندگی میکرد. دم نهنگ خیلی قوی بود، دندانهایش تیز بودند و دهانش بهاندازهی دروازهی یک شهر باز میشد.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: طولانیترین قصه دنیا / زندگی ما طولانی ترین قصه دنیاست
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود امیر جوانی زندگی میکرد که علاقهی زیادی به شنیدن قصه داشت. برایش فرق نمیکرد قصه شاد باشد یا غمگین، خوب باشد یا بد؛ اما میگفت: «قصه باید طولانی باشد؛ هر چه طولانیتر، بهتر!»
بخوانید