سالها پیش، الجزایر با کشور دیگری در جنگ بود. دشمن بر آنها چیرگی یافته بود و شهر را در محاصره داشت. کسی نمیتوانست از شهر بیرون برود. مردم دلاورانه میجنگیدند؛ اما دشمن سرسخت بود و نبرد ماهها ادامه داشت.
بخوانیدداستان مصور نوجوان
داستان آموزنده: داود و گولیات / خردمندان بر زورمندان پیروز می شوند
سالها پیش، پادشاهی بر بنیاسرائیل فرمانروایی میکرد که «شائول» نام داشت. او در دربار خود یک نوازندهی جوان داشت که «داود» صدایش میکردند و وقتیکه شائول خسته یا غمین میشد، داود به قصر میآمد و برایش ساز میزد
بخوانیدداستان آموزنده: هلن کلر / دختر نابینا و ناشنوا که حرف زدن یاد گرفت
«هِلِن کِلِر»، یک دختر آمریکایی کوچک بود. وقتیکه نوزده ماه بیشتر نداشت بهسختی بیمار شد و پس از بیماری، پدر و مادرش پی بردند که دختر کوچکشان دیدگانش را برای همیشه از دست داده. او کر هم شده بود و نمیتوانست حرف زدن را یاد بگیرد.
بخوانیدداستان آموزنده: چانگ فو و دزدان / پلیس حافظ امنیت ماست
چانگ فو یک پسر چینی، در «مالایا» زندگی میکرد. چون پدرش در آنجا به کار سرگرم بود. پدر «چانگ فو» در خانهی یک مالک انگلیسی به نام «رابرتز» آشپزی میکرد. آقای «رابرتز» خانهای بیرون از شهر داشت
بخوانیدداستان آموزنده: هانس و سد / هانس فداکار دهکده را نجات می دهد
هلند سرزمین همواری است که تپهای در آن دیده نمیشود. سرزمینی که برخی نقاط آن پایینتر از سطح دریا است و ازاینروی، مردم دورتادور کرانههای هلند را دیوارهای بلند کشیدهاند تا از پیشرفت آب دریا به سرزمینشان جلوگیری کنند.
بخوانید