روزی بود و روزگاری. چهار پسربچه از شاگردان بازار با نامهای قلی، نقی، حسن و محسن زندگی میکردند. این چهار پسر همیشه بعدازاینکه کارهای روزانهشان تمام میشد برای خوردن نهار و خواندن نماز به مسجد محل میآمدند.
بخوانیدداستان مصور نوجوان
داستان آموزنده حجاب برای دختران: باغ پرندگان
آن روز که با بچهها به باغ پرندگان رفتیم، یکی از بهترین روزهای زندگیام بود. باغی سرپوشیده، پر از پرندگان و پروانههای قشنگ، درختان زیبا و حوضچههایی پر از ماهی و اردک.
بخوانیدقصه کودکانه: بانوی فرمانروا، بلقیس || قصههای قرآن برای کودکان
بلقیس، فرمانروا و ملکهی کشور آباد و سرزمین پهناور یمن بود که در زمان حضرت سلیمان علیهالسلام زندگی میکرد و لشکریان نیرومند و فراوانی داشت. او هرروز بر تخت بسیار بزرگ و زیبایش که از عاجل فیل ساخته شده بود، مینشست و بزرگان کشورش را فرامیخواند
بخوانیدداستان آموزنده: آرزوی پرماجرا || قصههای مثنوی
روزی روزگاری در زمان قدیم جوانی زندگی میکرد که نامش عادل بود. عادل کاروبار درستوحسابی نداشت؛ اما آدم خوبی بود. او از شهر دیگری به آنجا آمده بود و هر کس چیزی دربارهاش میگفت؛ اما خودش میگفت: «آمدهام پدربزرگم را پیدا کنم. او سالها پیش به این شهر آمده است و دیگر برنگشته.»
بخوانیدقصه کودکانه: زیبای خفته || نبرد با پری شرور
توی شهر قصهها کسی غصه نداشت جز پادشاه و ملکه. چون سالبهسال پیرتر میشدند؛ اما هنوز فرزندی نداشتند. کارشان شده بود، غصه خوردن. تا اینکه خدای مهربان دختری به آنها داد که اسمش را گذاشتند «پرنسس ورونا».
بخوانید