یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز پیرزنی پرسان پرسان به سراغ بزرگمهر حکیم آمد و در حضور جمعی که آنجا بودند مسئلهای پرسید. بزرگمهر فکری کرد و گفت: «نمیدانم. باید مطالعه کنم و فکر کنم و جواب مسئله را پیدا کنم.»
بخوانیدقصههای سندبادنامه و قابوسنامه
قصه آموزنده: خلیفه و حاکم || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در روزگار قدیم، یکی از کسانی که از طرف خلیفه در شهری حاکم بود بنای ظلم و بیداد را گذاشت و همهی سعی خود را به پر کردن جیب خود و جمعکردن مال گماشت...
بخوانیدقصه آموزنده: جوانمرد بامعرفت || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در یک روز تابستان، در یک ده کوهستانی که ییلاق اهالی شهر بود برای یکی از عیاران کوهستان جشن «گلریزان» بر پا کرده بودند و همه سرشناسان و پهلوانان و هنرمندان و عیاران را دعوت کرده بودند تا ساعتی به شادمانی بگذرانند.
بخوانیدقصه آموزنده: تو نیکی می کن و در دجله انداز || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. متوکل خلیفه معروف عباسی غلامی داشت که اسمش فتحی بود. فتحی را از کوچکی همراه اسیران جنگی آورده بودند و فروخته بودند.
بخوانیدقصه آموزنده: نان و حلوا || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در یکی از روزهای زمستان، یکی از علمای معروف برای نماز ظهر به مسجد رفت و در صحن مسجد قدری در آفتاب ایستاد تا گرم شود و در کنار آفتاب چهار پسربچه از شاگردان بازار نشسته بودند و ناهار میخوردند.
بخوانید