دنیای نوجوانان

گرگ دریا: داستانی از دریاهای دور | نوشته: جک لندن | جلد 51 از مجموعه کتاب‌های طلایی

گرگ دریا: داستانی از دریاهای دور | نوشته: جک لندن | جلد 51 از مجموعه کتاب‌های طلایی 1

صبح زودِ روزی از روزهای ماه ژانویه بود. مه غلیظی خلیج سانفرانسیسکو را پوشانده بود. یک کشتی کوچک به نام «مارتینِز» در خلیج می‌گذشت. هَمفری وان ویدن، منتقد ادبی که در عرشه‌ی کشتی ایستاده بود و مسافرها را تماشا می‌کرد به هم‌سفرش گفت: «نه، هیچ جای نگرانی نیست. ناخدا کاملاً به شرایط جوی و اوضاع‌واحوال دریا آشناست.»

بخوانید

قصه‌های ملا نصرالدین | جلد 50 از مجموعه کتاب‌های طلایی

قصه‌های ملا نصرالدین | جلد 50 از مجموعه کتاب‌های طلایی 2

صدای هاش و هون زیادی در اطراف ملانصرالدین -که در بازار الاغ فروشان ایستاده بود- به گوش می‌رسید. الاغ فروشان دوروبر ملا را گرفته بودند و غوغای عجیبی به راه انداخته بودند. هریک از آن‌ها از روی رقابت به ملا می‌گفت: «در همه‌ی دنیا الاغی به خوبی الاغ من پیدا نمی‌شود! واقعاً عجب مال خوبی است!»

بخوانید

هاکلبری فین: یک رمان پرماجرا به زبان ساده و کوتاه || جلد 49 از مجموعه کتاب‌های طلایی

هاکلبری فین: یک رمان پرماجرا به زبان ساده و کوتاه || جلد 49 از مجموعه کتاب‌های طلایی 3

باید کتاب «تام سایر» را بخوانید تا مرا بشناسید. اگر هم آن را نخوانده‌اید، حتماً بخوانید. هرچند که آقای مارک تواین آن کتاب را به نام تام اسم گذاشته، اما من هم در بیشتر ماجراهای آن کتاب شرکت دارم. این تام سایر پسر بازیگوش و ماجراجویی است که پیش خاله‌ی پیرش زندگی می‌کند. در کتاب تام سایر، بعد از یک‌مشت ماجرای جورواجور، یک روز من و تام به هوس افتادیم که گنج پیدا کنیم.

بخوانید

لورنا دون: داستان عشق کودکی || جلد 48 از مجموعه کتاب‌های طلایی

لورنا دون: داستان عشق کودکی || جلد 48 از مجموعه کتاب‌های طلایی 4

دویست سال پیش‌ازاین، هنگامی‌که چارلز دوم در انگلستان سلطنت می‌کرد، در قسمت دورافتاده‌ای از «اِگزمور»، مزرعه‌ای بود بنام «پلاوِرز باروز». این مزرعه بسیار سبز و خرم بود: چشمه‌ی کوچکی از کنار خانه‌ی دهقانی آن می‌گذشت؛ پشت خانه‌ی دهقانی را تپه‌های سیاه و خلنگ‌زارهای وحشی احاطه کرده بود.

بخوانید

سرگذشت من: زندگینامه بِنوِنوتو چِلینی مجسمه ساز ایتالیایی | جلد 47 از مجموعه کتاب‌های طلایی

سرگذشت من: زندگینامه بِنوِنوتو چِلینی مجسمه ساز ایتالیایی | جلد 47 از مجموعه کتاب‌های طلایی 5

به سال 1500 میلادی در شهر فلورانس خداوند مرا به «الیزابتا و جووانی چلینی» بخشید. زن قابله مرا پیش پدرم برد. پدرم گفت: «خداوندا، از ته دل از تو سپاسگزارم. این طفل برایم خیلی گرامی است، قدمت مبارک باشد.» یکی از دوستان پدرم از او پرسید: «اسمش را چه می‌گذاری؟» - «قدمش مبارک باشد، بِنوِنوتو.»

بخوانید