در کشوری سلطانی زندگی میکرد که خیلی خسیس بود. او شبها خوابش نمیبرد. میترسید که دزدها پولها و جواهراتش را بدزدند. به همین دلیل پولها و جواهراتش را در بالاترین طبقه ساختمان پنهان کرده بود.
بخوانیددنیای نوجوانان
افسانه های مغرب زمین: جواهری داخل یک جعبه شیشهای
بازرگان ثروتمندی بود، به نام جلال که دختری به نام عِزه داشت. مادر عزه مرده بود و بازرگان با زن دیگری که سه دختر به نامهای ندا، نجدا و نهیدا داشت ازدواج کرده بود.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: در میان آتش / ازدواج شاهزاده های آب و اتش
جک پسر کوچکی بود که در انگلستان زندگی میکرد. او نمیتوانست راه برود؛ زیرا کمردرد سختی داشت و پشت او همیشه درد میکرد. او اغلب غمگین کنار آتش مینشست و به شعلههای آتش نگاه میکرد.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: دختر زیبای سمرقند
هنگامیکه خوارزمشاه، سمرقند را محاصره کرده بود، ما در آن شهر زندگی میکردیم. در محلهی ما دختری زندگی میکرد، بسیار زیبا و فریبنده، آنچنانکه در همهی سمرقند دختری چون او نبود.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: جوی حرفهای تازه
سخن بهاندازه بیرون میآید. حرفهای من به آب میماند که میراب آن را به سویی روان میسازد. آب چه میداند که میراب او را به کجا میبرد، به خیارزار، کَلَمزار یا گلستانی؟
بخوانید