یک برزگر بود، سه تا پسر داشت. وقتی هر سه به ریش و سبیل رسیدند و وقت زن گرفتنشان شد، یک روز صدایشان کرد و گفت: «پسرهای من، وقتش است که هر سهتان آستینها را بالا بزنید و زن بگیرید.
بخوانیددنیای نوجوانان
قصه عامیانه «زن کله شق» برگی از ادبیات عامیانه فنلاند
روزی که ماتی با لیزا عروسی کرد پیش خودش خیال میکرد از این زن نجیبتر و سربهراهتر تو دنیا پیدا نمیشود. چند وقت که گذشت لیزا خانم باطن خودش را نشان داد و ذات خودش را رو کرد. معلوم شد از آن زنهای ارقه و کله شقی است که لنگه ندارد.
بخوانیدمجموعه قصه های «جک غول کش» جلد 41 کتاب های طلایی برای کودکان و نوجوانان
در دورانی که «آرتور شاه» بر انگلستان فرمانروایی میکرد، در استان «کرنوال» نزدیک «لندزاند»، برزگر توانگری میزیست که فقط یک پسر داشت. اسم این پسر «جک» بود.
بخوانیدآبگوشت میخ، قصه عامیانه سوئدی
یک روز یک کولی خانهبهدوش گذرش به جنگلی افتاد. هر چه گشت بلکه شب نشده سرپناهی بجوید آلونکی چیزی پیدا نکرد. دیگر داشت ناامید میشد که یکهو میان درختها نوری به چشمش خورد.
بخوانیدپیتر نرّه گاو، قصه عامیانه دانمارکی
در یکی از دهات دانمارک زنوشوهری زندگی میکردند که آب و ملک فراوانی داشتند اما اجاقشان کور بود. ورد زبان و تکیهکلام و غصه روز و شبشان این بود که چرا اولادی از خودشان ندارند
بخوانید