سیلابی بسیار جاهطلب، درحالیکه فراموش کرده بود که آبش را از باران و جویبارها میگیرد، هوس کرد خودش را بهاندازهی یک رودخانه بزرگ کند. سرکش و پرخروش، کنارههایش را با پائین و بالا بردن و سرازیر کردن گود کرد.
بخوانیددنیای نوجوانان
قصه آموزنده داوینچی: شیر / با بزرگان باش تا بزرگ شوی
بچه شیرها، با چشمانی که هنوز از زمان تولدشان بسته مانده بود و به نظر خوابیده میآمدند، میان پاهای مادهشیر لمیده بودند و دنبال پستانهای مادر میگشتند. شیر نر از دور این منظره را تماشا میکرد.
بخوانیدقصه آموزنده داوینچی: تیغ / تنبلی و بیکاری، انسان را ضعیف و بیمایه می کند
روزگاری، تیغ قشنگی بود که در دکان کوچک یک سلمانی کار میکرد. یک روز که هیچکس در دکان نبود، از غلافش در آمد و رفت زیر نور آفتاب نشست. وقتی دید که نور آفتاب چقدر تنش را درخشان کرده، از دیدن درخشندگی خودش مغرور شد.
بخوانیدقصه آموزنده داوینچی: گیاه و داربست / چهبسا چیزی به نفع تو باشد و تو ندانی
گیاهی، درحالیکه گلها و برگهایش را بهطرف آسمان بالا برده بود، از اینکه در کنارش داربستی خشن و پیر حضور داشت ناراحت بود. گیاه به او گفت: - تو خیلی به من نزدیک هستی. نمیخواهی کمی آنطرفتر بروی؟
بخوانیدقصه آموزنده داوینچی: شعلهها و شمع / عاقبت ناخوشایند جاه طلبی
از یک ماه پیش، شعلهها در کورهی شیشهگری میسوختند. یک روز شعلهها دیدند که روی شمعدان زیبایی، شمعی گذاشتهاند. شمعدان به آنها نزدیک شد. شعلهها با تمام وجودشان میل کردند که به شمع بپیوندند.
بخوانید