در زمانهای قدیم، کلاغ و کبکی در همسایگی یکدیگر به سر میبردند. آنها سالها بود که باهم همسایه بودند و به همین دلیل با یکدیگر خیلی دوست بودند. روزی از روزها، کبک از لانه خارج شد و دیگر مراجعت نکرد. روزها و ماهها آمدند و گذشتند؛ اما کبک هرگز مراجعت ننمود.
بخوانیددنیای نوجوانان
قصه های قشنگ: خشم شاهین / پایان تلخ انتقام
در زمانهای خیلی قدیم حاکمی در هندوستان میزیست که در قصر خود شاهینی داشت. آن شاهین سالها بود که در قصر حاکم زندگی میکرد و هر موقع که حاکم برای شکار از قصر خارج میشد شاهین را نیز همراه خود میبرد. روزی از روزها خداوند به حاکم پسری عطا کرد.
بخوانیدقصه آموزنده داوینچی: یاس سفید و توکا / چاه نکن بهر کسی، اول خودت، آخر کسی
یاس سفید بیچاره دیگر بیش از این تحمل نداشت. تعداد زیادی توکای مزاحم آمده بودند و روی شاخ و برگهایش نشسته بودند. آنها برای میوههای سیاه یاس آمده بودند و با چنگالها و نوکشان شاخ و برگهای یاس را میخراشیدند.
بخوانیدقصه آموزنده داوینچی: مورچه و دانهی جو / پایان خوش انتظار
یک دانه جو، به هنگام درو، بهجا مانده بود و در مزرعه افتاده و در انتظار باران بود تا خودش را زیر تکه خاکی پنهان کند. مورچهای پیدایش کرد، آن را برداشت، روی کولش گذاشت و بهطرف لانهی مورچهها به راه افتاد
بخوانیدقصه آموزنده داوینچی: پلیکان / مادر، فداکار است
لانهای بود از شاخههای نی و سه بچه پلیکان در آن زندگی میکردند. مار زهردار به شکارهای ضعیفش حمله کرد، گازشان گرفت، خونشان را مکید و هر سه را کشت و درحالیکه از این کارش بسیار راضی و خوشحال به نظر میرسید، تصمیم گرفت منتظر پلیکان شود.
بخوانید