یک روزی بود و یک روزگاری. متوکل خلیفه معروف عباسی غلامی داشت که اسمش فتحی بود. فتحی را از کوچکی همراه اسیران جنگی آورده بودند و فروخته بودند.
بخوانیددنیای نوجوانان
قصه آموزنده: نان و حلوا || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در یکی از روزهای زمستان، یکی از علمای معروف برای نماز ظهر به مسجد رفت و در صحن مسجد قدری در آفتاب ایستاد تا گرم شود و در کنار آفتاب چهار پسربچه از شاگردان بازار نشسته بودند و ناهار میخوردند.
بخوانیدقصه آموزنده: گواهی درخت || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. مردی صد سکه طلا به کسی قرض داده بود و سند نگرفته بود و وقتی مطالبه کرد بدهکار حاشا کرد و گفت: «چه حسابی؟ چه کتابی؟» ناچار مدعی پیش حاکم رفت و شکایت کرد.
بخوانیدقصه آموزنده: گفتار خوب || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. یکشب هارونالرشید، خلیفه عباسی، خوابی دیده بود و صبح دستور داد تعبیرگویان و خوابگزاران حاضر شوند تا خواب خلیفه را تعبیر کنند.
بخوانیدقصه آموزنده: شیر و آب || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. یک مرد گلهدار بود که هزار گوسفند داشت و آدم نادرستی بود که حلال را از حرام نمیشناخت؛ اما چوپانی که برای گوسفندان او شبانی میکرد پارسا و درستکار بود.
بخوانید