یکشب سلطان محمود لباس کارگری پوشید و تکوتنها در شهر غزنین به گردش شبانه مشغول شد. شب زمستان بود و شهر خلوت بود و درها بسته بود و در کوچهها گاهگاه سگی یا گدایی یا رهگذری دیده میشد
بخوانیددنیای نوجوانان
قصه آموزنده: خر برفت و خر برفت || قصههای مثنوی مولوی
یک روزی بود و روزگاری. یک درویش صوفی بود و یک خر داشت که بر آن سوار میشد و از این آبادی به آن آبادی سفر میکرد. روزها مشغول گردش بود و شبها هم اگر به خانقاه و خراباتی میرسید در آنجا با درویشها به سر میبرد
بخوانیدقصه آموزنده: دانش و پاداش || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز پیرزنی پرسان پرسان به سراغ بزرگمهر حکیم آمد و در حضور جمعی که آنجا بودند مسئلهای پرسید. بزرگمهر فکری کرد و گفت: «نمیدانم. باید مطالعه کنم و فکر کنم و جواب مسئله را پیدا کنم.»
بخوانیدقصه آموزنده: خلیفه و حاکم || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در روزگار قدیم، یکی از کسانی که از طرف خلیفه در شهری حاکم بود بنای ظلم و بیداد را گذاشت و همهی سعی خود را به پر کردن جیب خود و جمعکردن مال گماشت...
بخوانیدقصه آموزنده: جوانمرد بامعرفت || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در یک روز تابستان، در یک ده کوهستانی که ییلاق اهالی شهر بود برای یکی از عیاران کوهستان جشن «گلریزان» بر پا کرده بودند و همه سرشناسان و پهلوانان و هنرمندان و عیاران را دعوت کرده بودند تا ساعتی به شادمانی بگذرانند.
بخوانید